محل تبلیغات شما

بسم الله الرحمن الرحیم

زمانیکهامام حسین علیه السلام به شهادت رسید خبرش به مدینه رسید که چگونه شهید شد .ن پیامبر صلی الله علیه و اله در منزل ام سلمه و مهاجرین و انصار ماتم بپانمودند . و عبد الله عمر بن خطاب از خانه خود خارج شد در حالیکه فریاد می زد و میگریست و به صورت لطمه می زد و گریبان چاک کرده بود و می گفت: ای گروه بنی هاشم وقریش و مهاجرین و انصار چنین چیزی را بر رسول خدا و اهل بیت او (علیهم السلام) رواداشتند و شما زنده اید و روزی می خورید؟ تا یزید هست آرامش نخواهد بود

وهمان شب از مدینه خارج شد و به هیچ شهری نمی رسید مگر آنکه می گریست و فریاد میکرد و اهل آن را بر علیه یزید می شورانید و خبر کارش به یزید نوشته شد و عبد اللهعمر شهرها را گشت تا به دمشق رسید و تا پشت درب دارالاماره رفت و عده زیادی دور اوجمع شده بودند

پسیزید به او به تنهایی اجازه ورود داد و او فریاد می زد : داخل نمی شوم ایامیرالمومنین تو با ال محمد صلی الله علیه و اله کاری کردی که اگر بر ترک و رومتسلط پیدا می نمودی نمی کردی. از جایت برخیز و بگذار مسلمین دیگری را که صلاح میدانند بجایت قرار دهند

پسیزید به او خوشامد گفت و و او را در آغوش گرفت و گفت : ای ابا محمد آرام باش ، وعاقلانه برخورد کن ، و با دقت نگاه کن ، و با گوشت بشنو ، نظرت در مورد پدرتعمر بن خطاب چیست؟ آیا او هدایتگر و هدایت شده نبود؟ آیا او خلیفه رسول خدا (صلیالله علیه و آله) و یاور او و او را انتخاب کننده برای دامادیش برای خواهرت حفصهنبود؟

آیااو کسی نبود که گفت : خداوند در پنهانی پرستش نمی شود؟ (یعنی دینش را ظاهر میساخت)

عبدالله عمر گفت : آری او آنچنان بود که وصفش کردی. تو در باره او چه می گویی؟

یزیدگفت : پدر تو قلاده شام را به گردن پدرم انداخت (امارت شام را) یا پدر من خلافتپیامبر (صلی الله علیه و آله) را به گردن پدر تو انداخت؟

عبدالله عمر گفت : پدرم خلافت شام را به عهده پدر تو گذاشت

یزید: ای ابا محمد ! آیا به پیمانی که او با پدرم بست و به عهده او گذاشت راضی هستی یانیستی؟

ابنعمر: بلکه راضیم

گفت: آیا به کار پدرت راضی هستی؟

گفت: آری

پسیزید دست او را گرفت و گفت : برخیز تا خودت بخوانی! ابن عمر بر خواست و بااو وارد یکی از گنجینه های او شد پس او را داخل کرد و صندوقی را طلبید و آن راباز کرد و از داخل آن جعبه ای قفل شده که درب آن مهر شده بود (نوعی پلمپ در گذشتهبود که چیزی را با موم که روی آن مهر خورده بود پلمپ می کردند که اگر کسی آن راباز می کرد آن موم حالت خود را از دست می داد) را در آورد و از آن جعبه طوماریگران قیمت را در آورد که در پارچه ای ابریشمی سیاه رنگی قرار داشت پس طومار راگرفته و باز کرد بعد به ابن عمر گفت : ای ابا محمد این خط پدر توست؟

گفت: آری بخدا قسم و آن را از دست یزید گرفت و بوسید

یزیدبه او گفت : بخوان و ابن عمر خواند و در آن نوشته بود :

بسمالله الرحمن الرحیم

بدرستیکهکسی که با شمشیر ما را مجبور به اقرار نمود و ما هم اقرار کردیم در حالیکه در دلکینه بود و نفس مضطرب و نیت ها و فهم ها در سختی افتاده بود بخاطر آنکه (فهم ونفسمان) انکار می کرد آنچه را که بسوی آن دعوت می شدیم و ما اطاعت کردیم بخاطرآنکه شمشیرشان از ما برداشته شود (تا کشته نشویم) و بخاطر آنکه لشکرشان از مابیشتر بود و بخاطر آنکه لشکر یمنی خود را بر سر ما نریزد و آنان قریشیانی که دینپدران خود را کنار گذاشتند بر ما حمله نکنند پس قسم می خورم  به هبل و بتها وو لات و عزی که هرگز عمر از زمانیکه بت پرست بود آن بتها را انکار نکرد و خدایکعبه را نپرستید و هیچ سخن محمد (صلی الله علیه و اله) را تصدیق نکرد  واسلام را فقط بخاطر حیله و ضربه زدن به آن اختیار کرد زیرا او سحری عظیم آورد و.

وقتىبیعت او (ابوبکر) فراگیر شد ، فهمیدم كه على (علیه السلام) ، فاطمه‏ (سلام اللهعلیها) و حسنین (علیهما السلام) را به در خانه مهاجران و انصار می برد و بیعتآنها را با خود در چهار موضع یادآور شده آنان را تحریك ‏می كند برای خروج ومردم شبانه به او نوید یارى می دهند ولى صبحگاهان كسى به كمك او نمی رود. بر درخانه اش حاضر شده از او خواستم كه از خانه بیرون آید. به كنیزش فضّه گفتم : به على(علیه السلام) بگو براى بیعت با ابوبكر بیرون آید چون مسلمانان با او بیعتكرده‏ اند! پاسخ داد : على (علیه السلام) مشغول است. گفتم : بهانه نیاور و به اوبگو : خارج شود وگرنه وارد شده به زور بیرونش می بریم!

فاطمه‏(سلام الله علیها) بیرون آمده پشت در ایستاد و گفت : اى گمراهان دروغگو! چهمی گویید؟ و چه می خواهید؟ گفتم : اى فاطمه! گفت : عمر چه می خواهى! گفتم : چراپسرعمویت تو را براى پاسخگویى فرستاده و خود در پس پرده نشسته است؟ گفت : اى بدبخت! طغیان و سركشى تو، مرا از خانه به در آورده است ، و حجّت خدا را بر تو و برهمه گمراه كنندگان تمام كرده است. گفتم : این یاوه‏ ها و حرفهاى نه را كنارگذاشته به على (علیه السلام) بگو : بیرون آى! دوستى و احترامى در بین نیست. گفت :اى عمر! آیا مرا از حزب شیطان می ترسانى با این ‏كه حزب شیطان كوچك است؟ گفتم :اگر بیرون نیاید هیزم فراوانى آورده بر روى ساكنان این خانه آتش می افروزم و تمامكسانى را كه در این خانه باشند خواهم سوزاند مگر این‏ كه على (علیه السلام) رابراى بیعت بیرون كشانده ، همراه ببریم و تازیانه قنفذ را گرفتم و زدم و به خالد بنولید گفتم : تو با مردان ما بروید و هیزم بیاورید و گفتم : آن را بر مى افروزم[فاطمه‏] گفت : اى دشمن خدا و دشمن رسول او و دشمن امیرالمؤمنین! (علیهم السلام)

فاطمه‏ (سلامالله علیها) دستهایش را جلو در خانه گرفته نمی گذاشت در باز شود. او را به یك سوىافكندم ؛ سر راه من را گرفت ، با تازیانه بر دستهایش زدم ، از شدت درد ناله وفریادش بلند شد. تصمیم گرفتم قدرى نرم شوم و از در خانه برگردم. در این هنگام بهیاد دشمنى على (علیه السلام) و حرص و ولع او در ریختن خون بزرگان عرب و نیرنگمحمد (صلی الله علیه وآله و سلم) و سحرش افتادم ، لگدى بر در زدم كه محكم برچوب پشت در چسبیده و من صدای آن را شنیدم ، فریادى زد كه پنداشتم مدینه زیرو رو شدو صدا زد :

اىپدر! اى رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)! با حبیبه تو و دخترت بدین گونهرفتار می شود. آه‏ اى فضّه مرا بگیر! به خدا سوگند فرزندى كه در شكم داشتم كشتهشد. صداى آه و ناله او را به خاطر درد زایمان در حالى كه به دیوار تكیه داده بودشنیدم. در را باز كرده وارد خانه شدم. با چهره ‏اى با من روبرو شد كه دیدگانم رافرو بستم. از روى مقعنه به گونه‏اى بر دو روى صورتش نواختم كه گوشواره از گوشش بهدر آمد و زمین افتاد.

على (علیهالسلام) از خانه بیرون آمد. همین كه چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بیرون رفتهبه خالد و قنفذ و همراهانش گفتم : از گرفتارى عجیبى رها شدم (و در روایت دیگرىآمده: جنایت بزرگى مرتكب شدم كه بر خود ایمن نیستم ، این على (علیه السلام) است كهاز خانه بیرون آمده من و همه شما توان مقاومت در برابر او را نداریم. على (علیهالسلام) خارج شد در حالى كه فاطمه ‏(سلام الله علیها) دست بر جلو سر گرفته می خواستجلوی سر خود را آشکار سازد و به پیشگاه خداوند از آنچه بر سرش آمده شِكوه نموده ازاو كمك بگیرد. على (علیه السلام) چادر بر سر او انداخته ، به او گفت : اى دختررسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)! خداوند پدرت را به عنوان رحمت براىجهانیان مبعوث كرد ، به خدا سوگند اگر چادر از سر بردارى و از پروردگارت بخواهى كهاین مردم را نابود سازد ، دعایت را مستجاب می کند به طورى كه در روى زمین از اینانهیچ انسانى باقى نخواهد ماند. زیرا مقام تو و پدرت در پیشگاه خداوند بزرگتر است ازنوح كه خداوند به خاطر او تمام ساكنان روى زمین و كسانى را كه در زیر آسمان به سرمی بردند به جز همان چند نفرى كه در كشتى بودند نابود ساخت و نیز قوم هود را بهخاطر این ‏كه او را تكذیب كرده بودند و قوم عاد را به وسیله تند باد سهمگین از بینبرد. تو و پدرت از هود برترید ، ثمود را كه دوازده هزار نفر بودند به خاطر آن ناقهو بچه‏اش عذاب كرد. تو اى بانوى ن بر این خلق نگون بخت رحمت باش و موجب عذاب ونابودى آنان مباش!

دردمخاض (زایمان ) بر فاطمه شدت کرد داخل خانه شد و فرزندش را که علی او را محسننامیده بود سقط کرد و .

ومن می دانم به یقین که شکی در آن ندارم اگر من و تمام اهل زمین تلاش می کردیم براینکه بر او (امیرالمومنین علیه السلام) غلبه کنیم و پیروز شویم نمی توانستیم حریفاو شویم اما مطالبى را در نظر داشت كه من به خوبى می دانستم و هم اكنون نمی شود كهبگویم


آدرس

بحارج 30 ص 294

مجمعالنورین ص 110

موسوعهادب المحنه او شعراء المحسن بن علی علیه السلام ص 33

بیتالاحزان ص 121

ماساهاهرا علیها سلام ج2 ص 1 و 295

الخصائصالفاطمیه ج2 ص 8

طرفمن الابناء و المناقب ص 394

عوالمالعلوم ج11 ص 606

نقل روضه حضرت زهرا س از جانب خداوند تبارک و تعالی برای حضرت رسول

شهادت جون غلام ابوذر غفاری رحمت الله علیهما

شهادت حضرت علی اصغر علیه السلام

علیه ,كه ,الله ,السلام ,، ,خانه ,علیه السلام ,على علیه ,را به ,او را ,الله علیه

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

aircagresetes ارائه پیشنهاد برای ارزشیابی معلمان رسم عاشقی kuangshan دانش اموز برتر prophnambestwydd عشق فرضی چلچراغ clinaflansa وبلاگ نمایندگی شیخ بهایی همسفران